یه نصیحت

ساخت وبلاگ

.

.

دیدید بعضی وقتا یه خوابی میبینید که وقتی از خواب بیدار میشید میگید خدا رو شکر خواب بود؟

ده دقیقه پیش دقیقا همین اتفاق واسه من افتاد. لعنتی! عجب خواب بدی بود. بعد جالبش اینه تو خوابم از خواب بیدار شده بودم داشتم رمز بلاگفا رو می زدم بیام اینجا اینو بنویسم یه نصیحت...

ما را در سایت یه نصیحت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dobaree00 بازدید : 3 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 16:01

.

.

سلااام

یه چیزی یاد گرفتم جدید ذوقشو دارم بیام زود براتون تعریف کنم. اگه دستاتون با چسب یک دو سه چسبی شد با نمک راحت میشه پاکشون کرد.

اینو الان یاد گرفتم گفتم شاید به کار شما هم بیاد یه نصیحت...

ما را در سایت یه نصیحت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dobaree00 بازدید : 4 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 16:01

سلام به همگیراستش چند وقت پیش یه نظر دریافت کردم. میخواستم این نظر رو نادیده بگیرم و جوابی ندم ولی خوب یه توضیح کوچولو که ضرری به کسی نمیرسونه.دوستان و خوانندگان عزیزاین جا خانه ی امن مجازی منه. همیشه نوشتن برای من یه راه تخلیه ی احساسات بوده. وقتی اعصابم خورده و یا یه چیزی ذهنمو درگیر میکنه هر چقدر هم احمقانه و بچگانه به نظر برسه من تا ننویسمش از تو ذهنم بیرون نمیره. وقتی که نوشتمش حس میکنم انگار یه باری از روی دوشم برداشته شده و تقریبا فراموشش می کنم. این یه نوع تراپیه واسه من. بعد من بازنگری میکنم و یه روز که اعصابم راحت تر بود راجع به چیزی که نوشتم و نظرم راجع به اون موضوع سر صبر فکر میکنم. گاهی اوقات به این نتیجه میرسم که احساسم تو اون موقع صحیح نبوده. اون موقع مطلب رو حذف میکنم.مثل کلی مطلب که تا حالا حذف شده.پس لطفا انقدر منو سرزنش نکنید که این چه مطلبیه نوشتی. شما نمیدونید من تو چه شرایط سختی هستم. تو این اوضاع متاسفانه این تنها کاریه که برای آروم کردن خودم از دستم برمیاد و قبول دارم بعضی از پست هام درست و منصفانه نبودن و یا حتی بچگانه بودن اما من تو اون لحظه فقط میخواستم از شر این افکار منفی راحت شم.امیدوارم واقعا اون روزی فرا برسه که انقدر حال روحیم و شرایطم خوب بشه که بتونم با آرامش خاطر فکر کنم، تصمیم بگیرم و مطلب بنویسم.مرسی از همتون یه نصیحت...ادامه مطلب
ما را در سایت یه نصیحت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dobaree00 بازدید : 30 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 17:45

یه سال زمستون چشم یه پالتوی خوشگلو گرفته بود. پالتویه هم خوشگل بود هم کیفیت داشت. رنگشم همونی بود که میخواستم. کل بازارو زیر و رو کرده بودم ولی دلم پیش اون پالتو بود.اما مشکلی بود. پالتویی که قبلا خریده بودم جنسش نامرغوب از آب دراومده بود و منم میترسیدم این پالتو هم مثل اون بنجل از آب در بیاد.خلاصه هی دل دل کردم و هی امروز و فردا کردم. هر روز از جلوی اون لباس فروشی رد میشدم اما تو خرید اون پالتو شک داشتم.میدونید بعدش چی شد؟یه روز که از رو به روی پالتو فروشیه رد شدم دیگه نبود. اون پالتو به فروش رفته بود و حدس بزنید کی اونو خریده بود. دوستم.میدونید قسمت دردناک ماجرا چیه؟ این که اون پالتو به شدت جنسش خوب از آب دراومده بود و دوستم هر وقت اونو میپوشید و من میدیدمش آه از نهادم بلند میشد که چرا دست روی دست گزاشتم و زود تر نخریدمش. روزی به خودم اومدم که اون پالتو رو از دست داده بودم. حالا درسته که کلی سال ازاون موقع میگزره ولی حسرتش هنوز روی دلمه.پی نوشت: اگه به چیزی علاقه دارید دست دست نکنید. یهو دیدید حسرتش یه عمر رو دلتون موندا. یه نصیحت...ادامه مطلب
ما را در سایت یه نصیحت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dobaree00 بازدید : 29 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 17:45

عزیزانی که سال آینده و یا طی سال های آینده قصد کنکور دادن و انتخاب رشته رو دارن.عزیزان سازمان سنجش یه اشتباهی کرده شما اگه خواستید انتخاب رشته کنید تو استان مرکزی به خمین که رسیدید اشتباهی نوشته دانشکده ی علوم پزشکی خمین. این یه اشتباه تایپیه متاسفانه پیش اومده و درستش کودکستان خمینه. به این نکته توجه داشته باشید و انشالا انتخاب رشته ی خوبی داشته باشید و برای سلامت روان خودتون هم که شده اونورا آفتابی نشید. من نمیدونستم اینجا مهد کودکه بی خودی خودمو تو دردسر انداختم.پی نوشت: نه به خاطر استاداش که به خاطر کودکان عزیز و کوچولو هایی که وارد اینجا میشن. یه نصیحت...ادامه مطلب
ما را در سایت یه نصیحت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dobaree00 بازدید : 30 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 15:13

..نمیدونم چرا مردم اینجورین. به هر کس خوبی کردیم سگ آقای پتیبل شد. به محض کوچک ترین خطا یا بهتر بگم به محض این که یه جا مطابق میلشون رفتار نکنی سریییع همه ی خوبی هایی که در حقشون کردی و خیر خواهیاتو فراموش میکنن و جوری باهات رفتار میکنن انگار دشمن خونیتن.به قول معروف دستتو تا آرنجم عسل کنی بزاری حلقشون تهش گازشونو میگیرن.بس که این مردم نمک به حرومن.جوری هم حق به جانب رفتار میکنن که به خودت شک میکنی که نکنه من مقصرم.خلاصه تا مردم اینجورین ایران درست نمیشه. تا وقتی تو چون میخوای به مدار قانون حرکت کنی و حرف حقو میزنی باهات دشمن میشن این مملکت درست نمیشه. خیلیام که مهاجرت کردن سر همین بوده که اینجا فقط راه پیشرفت از طریق پاچه خواری و زیرآب زنی و دور زدن قانون بازه. هر کی بخواد اصولی رفتار کنه آدم بده ی ماجرا میشه و کلی هم پشت سرش صفحه میزارن.پی نوشت: چقدر این پستم به پست قبلیم مرتبطه! یه نصیحت...ادامه مطلب
ما را در سایت یه نصیحت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dobaree00 بازدید : 27 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 15:13

الان که دارم برای امتحان فردا میخونم یاد دیشب افتادم. امروز تولد زهرا بود و من میخواستم بهش تبریک بگم. میخواستم در عین حال یه نوآوری و ابتکاری هم داشته باشم. خلاصه که یه نگاه به کمدم کردم و یه فشفشه که از تولد پارسالم مونده بود پیدا کردم. خدا رو شکری تو کشوم کبریت داشتم. برای روشن کردن بخاری کاربردشه البته یه نصیحت...ادامه مطلب
ما را در سایت یه نصیحت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dobaree00 بازدید : 27 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 15:13

اگه بخوام روزگار و احوالات الانم رو توصیف کنم باید بگم من دارم تو شب حرکت میکنم. الان واقعا شبه. هر از گاهی ستاره هایی به زندگیم نور میدن ولی گاهیم نهایت شبه. تاریک تاریک بی هیچ کور سو و روشنایی ای. نمیدونم کی این شب تموم میشه و به روز روشن میرسه ولی فعلا که شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل هاراستش دیگه از شب خسته شدم. گاهی حس میکنم دیگه نمیکشم که حتی به قدم دیگه هم بردارم. اما باید ادامه بدم. چون چاره ای دیگه ندارم. کاش آدما وقتی کمک نمیکنن حداقل سد راه هم نشن.پی نوشت: لوکیشن: اتاق سیستم خوابگاه دانشکدهپی نوشت دو: به دعای خیرتون محتاجم. از یادم نبرید. یه نصیحت...ادامه مطلب
ما را در سایت یه نصیحت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dobaree00 بازدید : 43 تاريخ : پنجشنبه 23 آذر 1402 ساعت: 15:14

یه چیزی یاد گرفتم اینکه هرگز هرگز از منافع خودم برای هیچ رفیقی نزنم. بار ها به این موضوع رسیدما ولی هر بار این دل رحمی بی موقع و بی جا کار میده دستم. راستش در آخرین مورد هم اتاقیم دیدم خیلی به آشپزی تو خوابگاه علاقه داره و خیلی انگار خوشش میاد که تو اتاق با وسایل کم غذا درست کنه و هی میگفت نادیا بیا یه روز تو خوابگاه ماکارونی درست کنیم. منم دلم براش سوخت و این ترم که چهارشنبه ها تا ۶ کلاس داریم و رفت و اومدم سخته گفتم یه روز چهارشنبه میمونم شام درست کنیم. خلاصه قراراشا گزاشتیم و هرکدوم یه تیکه از وسایلو قرار شد بیاریم. اونم قرار شد یه سری از موادشو بیاره. هی نمیشد تا این که این هفته چهارشنبه با این که زودتر تعطیل شدیم و من حتی وسایلمو هم جمع کرده بودم و با یه کوله‌ی گنده اومده بودم دانشگاه گفتم هی دارم قول میدم و هی نمیشه این هفته رو بمونم با هم آشپزی کنیم. خلاصه از برگشتن به خونه منصرف شدم و برگشتم خوابگاه. حالا من منتظر، خانوم هفت شب با وسایلی که باید میخرید اومد. من فکر کردم حالا قراره با هم آشپزی کنیم ولی خانوم گرفت نشست که من خستم و کار دارم و اینا. منم تنهایی از صفر تا صدشو پختم. ولی خیلی دلم شکست. گرچه هرازچندگاهی میگفت اگه کارداری بیام کمکت و اینا ولی آدم اگه بخواد کمک کنه قشنگ پا میشه میاد یه گوشه ی کارو میگیره نه مثل این تازه عروسا تعارف کنه. خلاصه که آخرشم که پخت خیلی راحت اومد نشست غذاشو خورد و حتی سفره رو هم خودم جمع کردم. واقعا دلم شکست که این اینجوری کرد. والا منم درس داشتم ازش زدم غذا درست کردم. خلاصه که بهتر. حداقل زودتر فهمیدم مرام و معرفتم رو خرج کی دارم میکنم. من اصلا ناراحت نیستم که تنهایی آشپزی کردم، بار اولم که نبود من حداقل ده دوازده ساله غذا میپزم. من یه نصیحت...ادامه مطلب
ما را در سایت یه نصیحت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dobaree00 بازدید : 59 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 0:23

این پست برای اون دوستیه که برای شادی روح مادرش جزء قرآن نقسیم کرده بود. به من جزء 18 افتاد. خواستم بهش از همین تریبون بگم که بلاخره خوندمش و دیشب تموم شد.


یه نصیحت...
ما را در سایت یه نصیحت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dobaree00 بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت: 18:08